حوزهنیوز متن مقاله آیتالله مصباح یزدی را تحت عنوان نقش حوزه علمیه در سیاستگذاری فرهنگی را تقدیم میکند.
تبيين مفاهيم
معمولا وقتي ميخواهيم درباره موضوعي صحبت کنيم ابتدا واژههاي عنوان بحث را تعريف ميکنيم. در موضوع مورد بحث یعنی «نقش حوزه علميه در سياستگذاري فرهنگي»، با سه واژه کليدي حوزه علميه، سياستگذاري و فرهنگ روبهرو هستيم. اين مفاهيم در ظاهر مفاهيم روشني هستند، ولي دأب ما بر به تفسير کشيدن همين مفاهيم واضح و ساده است.
سياستگذاري
چون اصل موضوع، مسئله سياستگذاري است ابتدا به اين مفهوم ميپردازيم. رفتارهاي اجتماعي گاهي رفتارهايي نسنجيده و اتفاقي و تابع عوامل اتفاقي است؛ ميبينند چه پيش ميآيد و هر چه پيش آيد خوش آيد! و گاهي براساس ضوابط و طرح است؛ اگرچه کار عاقلانه اين است که رفتارها بر اساس ضوابط و چارچوب باشد؛ البته در موارد خاص هنگام اجراي اين ضوابط بايد شرايط اجرايي را در نظر گرفت؛ اينکه عامل اجراي آن چه کسي با چه فکر و چه ابزاري باشد، چه قدر بودجه داشته باشد و در چه فضا و زماني باشد، همه را بايد در نظر گرفت تا برنامه اجرايي تهيه شود، ولي به قول عربها سياستگذاري خطوط عريضهاي است که چارچوبهاي کلي را ترسيم ميکند و برنامهريزيهاي اجرايي در قالب آن خطوط عريض، طراحي و سپس اجرا ميشود. اين خطوط عريض را به چند بخش تقسيم ميکنند و گاهي به صورت کلي به آن سياستگذاري ميگويند.
سياستگذاري با برنامهريزيهاي اجرايي و عملياتي خيلي تفاوت دارد؛ مسائل جزئي و شرايط زماني و مکاني در آن دقيقاً رعايت نميشود؛ زمانبندي خاصي ندارد، اما به وسيله آن، خطوط کلي براي قرار گرفتن فعاليتها در مسير خاص تعيين ميشود و ترسيم اين خطوط براي مجموعهاي از رفتارها بايد در جهت تحقق آن هدف باشد، بنابراين مفروض است که هدفي در کار است که براي تحقق آن بايد رفتارهايي انجام بگيرد. اين رفتارها به قالبهاي کلي و برنامهريزيهاي جزئي نياز دارد؛ بنابراين سياستگذاري، واسطهاي بين هدف و برنامههاي اجرايي است. اين مفهوم در همه عرصهها از جمله عرصههاي فرهنگي جاري است؛ از اينرو سياستگذاري فرهنگي تعيين خطوط عريضي است که جامعه بايد در عرصه فرهنگي آن را در نظر داشته باشد.
فرهنگ
واژه ديگر «فرهنگ» است. درباره چيستي فرهنگ بحثهاي بسياري بخصوص از طرف جامعهشناسان صورت گرفته است و حتي گاهي گفته ميشود بيش از پانصد تعريف براي فرهنگ ارائه شده است. با اين حال، ميتوان گفت فرهنگ به معناي ارزشهاي حاکم بر رفتار با ريشههاي فکري و نمادهاي عملي آن است. اگر پاي ارزش در کار نباشد و صرفاً سخن از کارهاي مکانيکي و خشک فيزيکي باشد، اين رفتارها از مقوله فرهنگ نخواهد بود. ارزشها براساس سلسله باورهايي شکل ميگيرد و به دنبال خود ويژگيهايي در رفتار ايجاد ميکند و نمادهايي را بهوجود ميآورد. ميتوان مجموعهاي را که از باورها بهعنوان ريشه شروع ميشود، تنه آن را ارزشها تشکيل ميدهد و ميوهاش رفتارهاي ارزشي است، فرهنگ بناميم. اين تعريف طبق اصطلاحي است که ما ميپسنديم و ممکن است ديگران آن را بهگونهاي متفاوت تعريف کنند.
بنابراين سياستهاي فرهنگي خطوطی کلي است که ويژگيها و سمت و سوي رفتارهاي فرهنگي را تعيين ميکند. مفروض ما اين است که هر جامعهاي بخواهد پيشرفت کند بايد در جهت فرهنگي تلاش و سياستگذاري کند، اما اين کار چه ارتباطي با حوزه علميه دارد؟ براي تبيين اين ارتباط بايد حوزه علميه را هم تعريف کنيم.
حوزه علميه
در تعريفي ساده، حوزه علميه را مجموعه فعاليتهاي علمي و فکري ميدانيم که محور اصلي آنها را دين تشکيل ميدهد. گاهي حوزه علميه را به گونهاي ديگر معنا ميکنند. ميگويند علوم قديمه يا روشهاي قديمي تعليم و تربيت که از مکتب ملاباجي شروع ميشود و با مکتبخانههايي که با چوب و فلک اداره ميشود ادامه پيدا ميکند و سپس با يک ريش و تسبيح و امثال آن خاتمه پيدا ميکند! ولي ما اين تعريف را نميپسنديم. حوزه علميه يعني مجموعه فعاليتهاي علمي که محور آن را دين تشکيل ميدهد. تهيه ابزارهاي مقدماتي براي شناخت، تبليغ، ترويج، تبيين دين و دفاع از عقايد و باورها و ارزشهاي آن، کار مجموعهاي از نخبگان علمي است که حوزه علميه را بهوجود ميآورند.
ارتباط حوزه علميه با سياستگذاري فرهنگي
اکنون اين سؤال پيش ميآيد که حوزه علميه با سياستگذاري فرهنگي چه ارتباطي دارد؟ همانطور که در سياستگذاري اقتصادي، اقتصاددانان بايد سياستگذاري کنند و در سياستگذاري نظامي، فرماندهان نظامي و افسران ارشد و کساني که تجربههاي نظامي دارند، طبعاً در سياستگذاري فرهنگي نيز بايد فرهنگيان سابقهدار و باتجربه سياستگذاري کنند. پس حوزه علميه در اينجا چه کاره است؟!
توضيح اين رابطه به مقدمه ديگري نياز دارد و آن اين است که اگرچه هر جامعهاي عرصهها، نهادها و سازمانهاي مختلفي دارد؛ همه جوامع، نهاد سياسي حکومت، نهادهاي اجتماعي خانواده و ازدواج، نهاد تعليم و تربيت و نهادهاي اقتصادي دارند، اما نظر جوامع به اين نهادها يکسان نيست و در اينکه کداميک اهميت بيشتري دارد، اختلاف دارند. بازگشت اين اختلاف به اختلاف در ديدگاههاي ايدئولوژيک، جهانبينيها و بينشهاي کلي به زندگي انساني است. بيشتر جوامع، مهمترين نهاد را نهاد اقتصاد ميدانند. در نگاه آنها نهادهاي ديگر، نهادهاي درجه دوم يا مقدمه براي اقتصاد، يا ضميمهاي اضطراري است، اما هيچ کدام از اين کشورها درباره اقتصاد چنين نظري ندارند. اقتصاد را ضرورتي ميدانند که نميشود از آن چشم پوشيد. اکثر جوامع در عمل، اهميت اصلي را به اقتصاد ميدهند و ساير چيزها را در خدمت اقتصاد ميدانند، و اگر براي ساير نهادها نوعي اصالت قائل شوند در درجه دوم است؛ بنابراين اگر بگوييم هويت جوامع موجود دنيا هويتي اقتصادي است گزاف نگفتهايم. مطالعهاي سطحي در کشورهاي دنيا خيلي ساده ما را به اين نتيجه ميرساند. ائتلافهايي که بين کشورها يا اتحاديهها تشکيل ميشود؛ کشورها در هم ادغام ميشوند يا کشورهاي اروپايي، اتحاديه کشورهاي اروپايي تشکيل ميدهند و... محور همه در درجه اول مسئله اقتصاد و سپس مسئله نظامي است. ائتلافهاي نظامي نيز براي حفظ منافع اقتصادي است و اينکه بتواند در برابر دشمنان، پيشرفت اقتصادي را تأمين و از ضررها جلوگيري کند. اينکه کشورما تا چه اندازه اين فکر را پذيرفته بايد ديگران قضاوت کنند، اما ميتوانيم بگوييم که پيدايش انقلاب اسلامي ايران ايده ديگري را مطرح کرد و آن اهميت بيشتر نهاد فرهنگي ـ آن هم فرهنگ خاص که همان فرهنگ اسلامي است ـ نسبت به نهادهاي اجتماعي ديگر است. در واقع نظريه انقلاب اسلامي ايران بر اين اصل مبتني است که اصل همه فعاليتهاي انساني، فرهنگ است؛ فرهنگ است که به جامعه انساني از آن جهت که انسانند هويت ميبخشد. امتياز جوامع از يکديگر به مرزهاي جغرافيايي نيست. مرزها قراردادي است و نه عقل و نه هيچ دليل ديگري بر آن دلالت نميکند و عواملي مثل زور، قدرت، ارتباطات تجاري، اقتصادي، اقليمي و... باعث آن شده است، ولي هيچ کدام از اينها کليت ندارد. براي مثال زبان، يکي از عواملي است که در تعيين هويت جوامع مؤثر است، اما برخي از مهمترين و معروفترين کشورهاي دنيا که از نظر تمدن، فرهنگ، علم، صنعت و تجارت از پيشرفتهترين کشورهاي دنيا به شمار ميآيند، چند زباني يا چند مليتياند. بلژيکيها مدتها دولت نداشتند چون بر سر اينکه دولت بايد از فرانسويزبانها تشکيل شود يا از آلمانيزبانها، اختلاف داشتند. در آنجا اعلانها، نشانهها و تابلوها ـ چه تابلوهاي دولتي و چه تابلوهاي تجاري ـ غالبا به دو زبان فرانسوي و هلندي نوشته شده است. در سوئيس که يک کشور کوچک- چه از نظر وسعت و چه از نظر جمعيت- است و شايد به اندازه يکي از استانهاي معمولي ما باشد، سه زبان رسمي فرانسوي، آلماني و ايتاليايي وجود دارد؛ بنابراين زبان تعيينکننده هويت کشورها نيست و حتي اگر زبان کشوري تغيير کند ممکن است همان هويت را داشته باشد، اما اگر باورها و ارزشهاي ملتي تغيير کرد ديگر آن ملت پيشين نخواهد بود.
از نظر اسلام، هويت هر جامعه با دينش تعيين ميشود، يعني هويت هر جامعه با عاملي فرهنگي و چيزي که با باورها و ارزشهاي انسان سر و کار دارد، تعيين ميشود. طبعاً انقلابي که براساس اسلام به وجود آمده بايد بيش از هر چيز به فرهنگ اهميت بدهد؛ چيزي که باورها و ارزشهاي صحيح را در جامعه به وجود بياورد، تثبيت کند و رونق بدهد. پس انقلاب و نظام اسلامي ما با ساير کشورهاي دنيا، حتي با کشورهاي اسلامي ديگر، اين تفاوت را دارد که ما بر عنصر اسلام به عنوان يک عنصر فرهنگي تکيه ميکنيم و اين را اساس هويت خودمان ميدانيم. خوشبختانه در دنيا نيز نظام ما را به عنوان حکومت ولايي، حکومت ولايتفقيه و حکومت اسلام ميشناسند؛ البته دشمنان ميگويند اسلام اصولگرا و اين را به عنوان پسوندي با بار منفي تلقي ميکنند.
دينشناسان؛ سياستگذاران فرهنگي
با توجه به اين مقدمه و اين نکته که در کشور ما به ويژه پس از پيروزي انقلاب و برپايي حکومت اسلامي، مسئله فرهنگ ويژگي خاصي پيدا کرده است، اين سؤال پيش ميآيد که سياستگذاران فرهنگي بايد چه ويژگيهايي داشته باشند؟ فرهنگ به معنايي که امروز استعمال ميشود شامل مقولات متعددي ميشود. بخشي از آن آموزش و پرورش است. در گذشته اصلاً معناي فرهنگ، آموزش و پرورش بود و به اداره آموزش و پرورش، اداره فرهنگ ميگفتند و معلمان و دبيران را فرهنگيان ميناميدند. سپس فرهنگ، تحولات بيشتري پيدا کرد و کمکم شامل خيلي چيزهايي شد که زماني ضدفرهنگ شناخته ميشد. به هرحال اگر فرهنگ به اين معنايي که ما معتقديم بهعنوان مهمترين اصل و ستون فقرات اين نظام بلکه روح آن تلقي شد، سؤال ميشود که سياستگذاري در اين عرصه، يعني عرصهاي که روح انقلاب و روح جامعه ما را تشکيل ميدهد بر عهده کيست؟ آيا آشنايان با مسائل آموزش و پرورش عمومي جهاني، آنهايي که روانشناسي تربيتي يا علوم تربيتي خواندهاند و سوابقي در آموزش و پرورش دارند بايد سياستهاي فرهنگي را ترسيم کنند؟ يا آنهايي که اهل هنر هستند؟ چه کساني ميتوانند اهداف فعاليتهاي فرهنگي نظام اسلامي را تعيين کنند و به فعاليتها جهت بدهند و خطوط کلي آن را ترسيم و چارچوبها را مشخص کنند؟ آيا هنرمندان، نقاشان، خطاطان، مجسمهسازان و امثال اينها ميتوانند اين کار را انجام دهند؟
اگر فرهنگ را اساس جامعه و روح انقلاب دانستيم طبعاً دينشناسان بايد سياستهاي فرهنگي ما را طراحي کنند. چون يک مصداق از فرهنگ ما، اسلام، باورها، ارزشها، احکام، و سپس نمادها و شعارهاي اسلامي است، بنابراين تعيينکنندگان اين سياستها عالمان ديني خواهند بود و عالمان ديني هم در حوزههاي علميه پيدا ميشوند. پس سياستگذاري فرهنگي در نظام اسلامي و با فرض اينکه فرهنگ اسلامي اساس اين نظام است ارتباط منطقي با حوزههاي علميه پيدا خواهد کرد. دانشمندان حوزههاي علميه هستند که ميتوانند حقيقت باورها و ارزشهاي اسلام را بشناسند؛ البته در آنچه جنبههاي اجرايي و ابزاري دارد بايد از متخصصان ديگر استفاده برد؛ علوم مختلف تربيتي، رشتههاي مختلفي از روانشناسي، و علوم مديريتي که ارتباط نزديکي با مسائل روانشناسي دارند ميتوانند به عنوان ابزار اجراي برنامههاي فرهنگي نقش داشته باشند، اما سياستگذاري، تعيين خطوط کلي است که هنوز به عمل درنيامده تا دنبال ابزار بگرديم. هر وقت نوبت به برنامههاي عملياتي و اجرايي رسيد بايد براي اجراي آن برنامهها از آن علوم هم استفاده کنيم؛ از متخصصان آنها دعوت به همکاري کنيم تا از آن ابزارها هم استفاده شود، اما بايد شرط اول و مهمترين تخصص کسانيکه تعيينکننده روح اين فعاليتها هستند و خطوط اصلي و کلي فرهنگ کشور را تعيين ميکنند، علوم ديني باشد و جاي علوم ديني هم حوزههاي علميه است.
آسيبشناسي حوزه در سياستگذاري فرهنگي
گفتيم که حوزه علميه مجموعهاي است که محور فعاليتهاي علمياش را دين تشکيل ميدهد و گفتيم که نقش حوزه علميه در سياستگذاري فرهنگي به چه معناست. هدف اين بود که روشن کنيم در سياستگذاري فرهنگي چه انتظاري از حوزه علميه ميرود. اکنون بحث ميکنيم که عملاً حوزه علميه در اين دوران سي و چند ساله چه نقشي ايفا کرده است و آيا اين نقش را به طور کامل اجرا کرده يا کمبودهايي در آن هست؟ فکر نميکنم کسي ادعا کند که حوزه علميه در سي و چند سال بعد از انقلاب، نقش خود را در سياستگذاري فرهنگي به طور کامل ايفا کرده است. حداقل ما چنين ادعايي نداريم. در اين صورت بايد آسيبشناسي کنيم و ببينيم چه مشکلي بوده که حوزه علميه اين نقش را درست ايفا نکرده است.
انصاف اين است که اول از خودمان شروع کنيم که آيا ما صلاحيت لازم براي ايفاي اين نقش را داشتهايم و آيا اين صلاحيت را در خودمان ايجاد کردهايم؟ موضوع را در قالب مثالي بيان ميکنم. شايد ديده باشيد بعضي از دانشجويان علوم پزشکي بعد از يکي دو سال که به دانشکده طب ميروند و کمي با امراض و داروها آشنا ميشوند ميخواهند براي همه چيز نسخه بدهند و به مصرف داروهاي گوناگون سفارش کنند. احتمال بدهيد که کمابيش در حوزههاي علميه هم چنين چيزهايي وجود داشته باشد. ما ميخواهيم سياستگذاري فرهنگي کنيم، اما وضع ما نسبت به آنچه بايد باشد مثل دانشجوي سال دوم دانشکده پزشکي است نسبت به کسي که دکتراي پزشکي دارد و تجربه عملي هم دارد. حقيقت اين است که خود ما آمادگي کامل براي ايفاي اين نقش را نداشتهايم. در طول اين سي سال حرکتهاي خوبي براي کسب اين آمادگيها شده است که نمونهاش همين مؤسسه امام خمینی است. اصلاً اين مؤسسه براي همين به وجود آمده است؛ البته منحصر به اين مؤسسه نيست و کسان ديگري هم زحمتهايي کشيدهاند. اين حرکتها شروع شده است، اما آيا الان هم واقعاً بعد از سي و چند سال در وضعي هستيم که بتوانيم به طور کامل و مطلوب سياستگذاري فرهنگي انجام بدهيم؟ فکر ميکنم هنوز هم ضعفهاي زيادي داريم.
در ابتدا اين علت گفته شد تا انصاف را رعايت کرده باشيم و همه تقصيرها را به ديگران نسبت ندهيم، ولي حقيقت اين است که بيشتر مشکلات از جوانب ديگري است. اگر تنها همين ضعف بود حل آن خيلي مشکل نبود. مشکلات ديگري هم وجود دارد که نميگذارد حوزه علميه بتواند نقش خود را بخوبي ايفا کند.
تفکر سکولار
نهادهاي يک کشور، جزيرههاي جداافتاده و ايزوله از ساير نهادها نيستند. همه نهادها و اقشار يک جامعه با هم روابط متقابل و تأثير و تأثر و رابطه ارگانيک دارند. در رابطه ارگانيک، چشم نميتواند بدون قلب و اعصاب کار کند؛ بايد دستگاه قلب به آن خون برساند و مغز و اعصاب آن را هدايت کنند. درست است که کار خود دستگاه چشم، ربطي به دستگاه قلب و گوارش ندارد، اما اينها با هم ارتباط تنگاتنگ دارند. به بدني که چشم آن سالم است ولي ارگانهاي ديگر آن مريض هستند، بدن سالم نميگويند؛ طبعاً مرض به چشم هم سرايت خواهد کرد و نميتواند کارش را درست انجام بدهد.اگر نهادها و مؤسسات وابسته به آنها بخواهند کار خودشان را درست انجام بدهند بايد نوعي هماهنگي، تأثير و تأثر متقابل، همکاري، وحدت هدف و وحدت برنامههاي کلي بين آنها وجود داشته باشد. اگر بين نهادها تعارض وجود داشته باشد و يکي نفي و ديگري اثبات کند، تلاشها به جايي نخواهد رسيد.
متأسفانه اين مسئله کمابيش در جامعه ما وجود داشته و هنوز هم کمابيش وجود دارد. اميدواريم که باز اوج نگيرد و اختلافات بيشتر نشود. وقتي روحانيت ميتواند وظيفه خود را انجام بدهد و نقش خود را بخوبي درباره دانشگاه، کتب دانشگاهي، استادها، رسالههايي که در دانشگاه نوشته ميشود و سمت و سوي حرکت علمي دانشگاهي ايفا بکند که آنها بخواهند با او همکاري کنند. اما اگر تفکر اصلي انقلاب در همه مسئولان رسوخ نکرده باشد و وجود حوزه علميه را زائد بدانند چه بايد کرد؟ اگر تفکر برخي از مسئولاني که نقش مؤثري در کارهاي کشور دارند سکولار باشد و بگويند اصلاً دين چه کاره است؛ دين امري شخصي است و هر کس ميخواهد بايد در مسجد دينداري کند؛ در حسينيه شب تا صبح سينه بزند؛ اما اين امور کاري به حکومت ندارد. برخي باورشان نيست که بايد دين در همه جا حضور داشته باشد و نقش اصلي را ايفا کند و همين طور نقشي که نماد دين يعني رهبر معظم انقلاب دارند؛ نقشي را که ميبايست ولايتفقيه در قدرت و اقتدار کشور داشته باشد باور نميکنند. کساني فکر کنند که اگر مسئله رهبر را از قانون اساسي حذف کنيم هيچ مشکلي پيش نميآيد. ميگويند مگر کشورهاي ديگري که ولايتفقيه ندارند، مردهاند و نميتوانند زندگي و پيشرفت کنند؟! مگر آنها نميتوانند اقتصادشان را اداره کنند؟! اين يک چيز اضافي است! چون آخوندها نقشي در اين انقلاب و اسقاط شاه داشتند سهمي هم براي اينها به اسم ولايتفقيه در نظر گرفته شده وگرنه اينها کارهاي نيستند. اصلاً وجودشان زائد است؛ اينها سربار و مزاحمند! با چيزهايي مثل احداث ساختمان مدارس و اختصاص فلان بودجه دهانشان را ببنديد، ولي اينها کارهاي نيستند. همان چيزي که در آغاز انقلاب، مليگراها نسبت به امام و روحانيت ميگفتند. من با گوشهاي خودم از برخي مسئولاني که کارهاي خيلي بزرگي هم در کشور کردند، شنيدم که ميگفتند ما امام را براي اين ميخواستيم که شاه را بيرون کنيم، اما ايدئولوگ ما فلان کس است. ما با افکار امام کاري نداريم. امام قدرتي داشت که ميتوانست مردم را تحريک کند و به خيابانها بکشاند. ما ميخواستيم شاه را بيرون کند. حالا بيرون کرد و تمام شد؛ نقش امام سرآمد. الان ما متخصصان بايد بياييم و مملکت را اداره کنيم. اگر يادتان باشد در دوران رياستجمهوري اول بحث داغ کشور اين بود که آيا ما بايد به تخصص اهميت بدهيم يا تعهد؟ ليبرالها و مليگراها که همان ضدآخوندها بودند فقط روي مسئله تخصص تکيه ميکردند. ميگفتند اکنون بايد با امام بسازيم، آدم محترمي است و زحمت کشيده است. چند سال ديگر زنده است و تمام ميشود و ميرود. اين تفکر کمابيش در ميان نسلهاي بعد هم وجود دارد. بعضي گستاخند و صريح ميگويند، اما بعضي ديگر منافقانه رفتار ميکنند؛ ميگويند ما تابع ولايتفقيه هستيم، اما واقعاً باورشان نيست و هرچه بتوانند ـ هر جا برخلاف نظر و منافعشان باشد ـ مخالفت ميکنند.
تلاش دشمنان خارجي
اين مسئله بهوسيله دشمنان بسيار نيرومند خارجي هم تقويت ميشد. دشمنان خارجي که از روز اول نتوانستند در برابر اين انقلاب مقاومت کنند و شاه را نگه دارند، براي نابوديِ هر چه زودتر اين نظام نقشه کشيدند، و بهترين راه هم اين بود که آن را از درون متلاشي کنند. براي اين کار طراحيهايي کردند. از جمله سياستهاي کلي آشکارشان اين بود که کساني را پيدا کنند که با تفکر ولايتفقيه و نظام اسلامي موافق نباشند. اندک اندک کار کردند تا در سال 88 خيال کردند زمانش رسيده است، اما فکر نکنيد که فقط همان سران فتنه بودند که اين گرايش را داشتند. بسیاري ديگر نيز همان گرايشها را با شدت و ضعف دارند.
بنابراين عوامل به سه دسته تقسيم شد؛ عامل خارجي که پشتيبان آن، تفکر سکولاريسم است؛ عوامل داخلي که ولايتفقيه را با جان و دل نپذيرفتهاند و آن را زيادي ميدانند؛ و بالاخره کمبودهاي علمي و بينشي سياسي، اجتماعي و اخلاقي که در جامعه روحانيت وجود دارد.
وظيفه حوزه علميه
آنچه مستقيماً به ما مربوط است اين است که در اصلاح اين سه کمبود تلاش کنيم؛ براي اين هدف بسيار بلند معلومات کافي کسب کنيم؛ بينش اجتماعي و سياسيمان را بالا ببريم و به فرمايش رهبر معظم انقلاب «ايدهاللهتعالي» بر بصيرتمان بيفزاييم و به رشد اخلاقي بپردازيم. بنابراين نقش ما وقتي بخوبي اجرا ميشود که ابتدا خودمان را براي اين کار آماده کنيم و در اين سه بعد تقويت بشويم و سپس بدانيم که مشکلات از کجاست و در حد توان و با فعاليتهاي متناسب بتدريج آنها را برطرف کنيم.
منبع: پاسدار اسلام شماره 356